زن متولد ماکو به زبان فارسی و ترکی Qaya Qizi
زن متولد ماکو ( دستورزبان فارسی و ترکی آذربایجانی )
زن متولد ماکو1
زن متولد ماکو2
زن متولد ماکو3
زن متولد ماکو4
خانم زر
یاد آن روزها به خیر آن زمانها که هنوز هوای آلوده شهری به روستاها نرسیده بود ، در روستائی دورافتاده معلم بودم . صاحبخانه ام دو عروس و هفت بچه قد و نیم قد داشت یکی از نوه ها هم سن عمه اش بود و برایم دعوا و کتک کاری عمه و برادرزاده بامزه بود مخصوصن وقتی که برادرزاده به عمه اش زور می گفت . من هم دو تا عمه داشتم اما تقریبا هم سن مادرم بودند . عمه بزرگم هر وقت به خانه مان می آمد برایم شکر پنیر می آورد . شکر پنیر، شیرینی سفید بیضی شکل و اندازه اش کوچکتر از بند انگشت است که پدرم با آن چائی می خورد . وقتی خودم از بقال می خریدم مزه شکر پنیر عمه را نمی داد . عمه کوچکم هر وقت به خانه مان می آمد سربه سرم می گذاشت و چادر مشکی مادرم را برمیداشت و به سرش می انداخت و به رسم تبریزیها میگفت : شهربانو خواستگار آمده ام برایم چائی بیاور ببینم ترا برای پسربزرگم می پسندم یانه . من روی زمین می نشستم و پاهایم را دراز می کردم و پاشنه هایم را به زمین می کوبیدم و با دادوبیداد و گریه مادرم را صدا می کردم که بیا عمه حرفهای بدبد به من می زند بیا و توی دهانش فلفل بریز . مادرم هم با خنده می گفت : الان فلفل می آورم . او پیش پدرم از این شوخیها نمی کرد. اگر چه فاصله سنی پسرعمه ها با من زیاد بود ، باز پدرم سخت عصبانی می شد که از بچگی روی فرزندانمان اسم نگذاریم اینها که بزرگ شدند هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان می روند . نمی فهمم چرا به عقلم نرسید به جای شکایت به مادرم به پدرم شکایت کنم .
پنجره اتاقم رو به رودخانه باز می شد و من از پشت همین پنجره عروسها و دختران جوان را می دیدم که صحبت کنان سرگرم شست و شوی لباس ، ظروف و ... هستند . آنها چه راحت و آرام کارشان را انجام میدادند . گوئی اضطراب و ترس و نگرانی از آینده به این روستا نیامده بود . در سرمای زمستان شستن آن همه ظرف و لباس به نظرم خیلی سخت بود . گاهی اوقات یخ روی رودخانه را می شکستند و از آب رودخانه استفاده می کردند . دل من از داخل اتاق گرمم با دیدن دستها و نوک بینی سرخ عروسهای جوان از سرما می لرزید ، اما آنها می گفتند یخ روی آب رودخانه جلوی سردی آب را می گیرد . یکی از عروسهای صاحبخانه ام ، خانم زر نام داشت . او بسیار زیبا بود . گوئی خداوند هنگامی که حوصله و وقت زیادی داشت او را خلق و سپس قلم موی نقاشی اش را برای آراستن چهره زیبایش به دست گرفته بود . او نیازی به سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه نداشت . مشهدی قنبر همسر او مردی خوش نام و مورد احترام مردم بود . بیشتر مردم دوستش داشتند . خانم زر بیشتر در خانه بود به مرغها و خروسها می رسید . اول صبح در لانه را باز می کرد و غازها به ردیف بیرون آمده از خانه خارج می شدند و عصر دوباره باز می گشتند . بدون اینکه نیازی به چوپان و راهنما داشته باشند . شیرگاو را می دوشید و پنیر و کره و ماست تهیه میکرد و هنگام کار بایاتیهای قشنگی را با آهنگهای زیبا زمزمه می کرد . در بین بایاتیها ترانه ای به نام سئید آوا ( سعید آباد نام یکی از روستاهای نزدیک تبریز ) می خواند .
روزی از همان روزها که از مدرسه بازمی گشتم ، ناخواسته شنونده حرفهای زنان جوانی که کنار رودخانه نشسته و مشغول شستشو بودند شدم . آنها می گفتند دیشب جن ها آمده بودند و می خواستند به ده حمله کنند . اگر مشهدی قنبر و جوانهای ده نبودند نمیدانیم چه بر سرمان می آمد . من همشیه از جن می ترسم ، یعنی چه ، هر جا که می روم باید اینها هم دنبالم بیایند ؟ به اتاقم که رسیدم ، هوا داشت تاریک می شد . فانوس و چراغ گردسوز را روشن کردم . هوا که تاریکتر می شد بر وحشتم نیز افزوده می شد . از جایم که بلند می شدم سایه ام به دنبالم راه می افتاد و با نور و چگونگی قرارگرفتن روشنائی فانوس و گردسوز بزرگ و کوچک می شد . هوا کاملا تاریک شده بود وحالا من از سایه خودم نیز وحشت داشتم . دیگر صبرم تمام شد و از اتاق زدم بیرون و سراسیمه خود را به اتاق نشیمن صاحبخانه رساندم . آنها همگی دور کرسی نشسته بودند و من بدون مقدمه گفتم : از جن ها می ترسم . مشهدی قنبر با تعجب پرسید : خانم معلم شما هم ؟ جواب دادم : پس چی ؟ مگر وقتی جن حمله می کند شغل آدم را می پرسد ؟ قاه قاه خندید و گفت : باورم نمیشود شما هم خرافاتی باشید .دیشب گرگها به ده نزدیک شده بودند ما هم با بیل و کلنگ و. ..فراریشان دادیم . زوزه گرگها و سروصدای ما موجب شده بعضی ها بترسند و حرفهائی بزنند که شما شنیدید . و بعد رو به زنش کرد و گفت : خانم زر پاشوبرو امشب را پیش خانم معلم بخواب .
شب صحبت من و خانم زر گل کرد . از این در و آن در حرف زدیم تا به ترانه ها و بایاتی های او رسیدیم . از او پرسیدم : ترانه سئیدآوا را از کجا یاد گرفته ای ؟ این روستا با روستای شما خیلی فاصله دارد . او اول از من قول گرفت که بعد از شنیدن خاطراتش آن را جائی بازگو نکنم چون اگر به گوش شوهرش برسد خون به راه می افتد . و من قول دادم و او چنین حکایت کرد:
سالها پیش که من نوجوان بودم سپاهی دانش به ده مان آمد پسری جوان بود . اوایل از لباسش خیلی خوشم می آمد بعدها وقتی با من روبرو می شد نگاهی به من می انداخت و دلم می لرزید . احساس می کردم دوستش دارم . عصرها که با دخترها سر چشمه برای آوردن آب آشامیدنی می رفتیم جلو راهم سبز می شد . چند روز که گذشت دیگر دوست نداشتم با دخترها سرچشمه بروم به بهانه های مختلف بعد از برگشتن آنها کوزه را برداشته و راهی چشمه می شدم و تازه جرات پیدا کرده بودیم که با هم حرف بزنیم اهالی او را آقا سپاهی صدا می کردند و من اسمش را که جبار بود از خودش شنیدم .او می گفت که ابا و اجدادشان سعید آبادی هستند و ترانه سئیدآوا را هم از ضبط صوت باتری دارش که با خودش می آورد و بعضی وقتها بازش می کرد شنیده بودم . حدود بیست و چهار روز از این ماجرا گذشت . روزی باز کوزه را به دست گرفته می خواستم راهی چشمه شوم که مادرم جلویم سبز شد و با خشم پرسید : کجا ؟ گفتم : میروم آب بیاورم . او چادرش را دور گردنش بست و با خشم کوزه را از دستم گرفت و گفت : لازم نکرده خودم میروم . پدر سوخته ، آمده چراغ دلمان را روشن کند ، یا خانه خرابمان کند . فهمیدم که به راز عشق ما پی برده . او رفت و بعد از ساعتی با کوزه پر آب بازگشت و صدایم کرد و هشدار داد که اگر باز با آن پسر ملاقات کنم این بار با پدر و عموهایم طرفم و این تهدیدی آشکار بود .
من مطمئن بودم که آقا سپاهی شیردل است و از این تهدیدها نمی ترسد . امروز که گذشت ، فردا حتمن سر قرار حاضر می شود . فردای آن روز و سر ساعت مقرر کوزه را برداشته از خانه بیرون رفتم و سر قرار قبلی و همیشگی مان منتظر شدم و او نیامد یک ساعت گذشت و او باز نیامد . نا امید و دل شکسته به خانه برگشتم . مادرم گوئی که انتظارم را می کشید از من آب خواست . اما من کوزه را خالی برگردانده بودم و او خوب می دانست که برای آوردن آب نرفته بودم . نگاهی به من انداخت و اشکهایم را که از ترس او جرات سرازیر شدن را نداشتند در چشمانم دید وپرسید : دلت می خواهد گریه کنی؟ بغض گلویم ترکید و او مرا به اتاق خودش برد و پرسید : سر قرار نیومد ؟ همانطور که آرام می گریستم سرم را پائین انداخته و حرفی نزدم . دوباره ادامه داد : پسر عاقلی است که حرفم را شنید . اگر این ماجرا ادامه پیدا می کرد و اسمتان بر سر زبانها می افتاد هم پسرجوان زیر پاهای پدر و عموهایت کشته می شد هم تو بدبخت می شدی و هم پدر یا عمویت راهی زندان می شد . یعنی مصیبت گریبان گیر دو طایفه می شد . آرام گفتم : از کجا می دانید پدر و عمو ها مخالفت می کردند ؟ گفت : اولن آنها هیچ وقت حاضر نمی شوند دختر به غربت بدهند . دومن اصلن فرض کنیم حرف تو درست ، چگونه می توانستی عروس مورد پسند این خانواده شوی ؟ روز اولی که آقا سپاهی با پدر و مادرش اینجا آمدند یادت هست ؟ به خودم گفتم که هم کار کرده و خسته اند و هم از راه رسیده اند یک استکان شیر داغ می چسبد . برایشان شیر داغ و تازه بردم ، مادر آقا سپاهی شیر پاستوریزه کهنه و کم رنگ شهری اش را به شیر داغ و تازه من ترجیح داد و رودر روی من گفت : واخسئی این شیر از کجا معلوم که تمیز باشد نخورید مریض می شوید . او حتی احترام زحمت مرا نگاه نداشت و روبروی من دلم را شکست . دلت می خواهد عروس اینها بشوی تا به شیر تازه و نان داغ من و دستهای پینه بسته پدرت بخندند ؟ می خواهی عروس اینها شوی تا گویش و لهجه تو را وسیله خنده و دلخوشی خودشان قرار دهند و تحقیرت کنند ؟ می خواهی بعد از چند سال بچه هایت را از آغوشت بگیرند و دست خالی به خانه ام بفرستند ؟ چه بسا که بچه هایت نیز تحت تاپیر تربیت آنها بعد از بزرگ شدن از دیدن تو خجالت بکشند . غذائی که که آنها می خورند ما نمی شناسیم . لباسی را که ما می پوشیم ، آنها نمی پسندند . لباس آنها در نظر ما جلف و ناپسند است . گفتم : آقا سپاهی که مثل آنها نیست . وقتی برایش لقمه نان و کره تازه گرفتی چقدر خوشش آمد و ازت تشکر کرد . وقتی به خانه شان رفتم همه چیز را یاد می گیرم . گفت : ما انسانها همه محتاج محبتیم او نیز بشر است و از خانواده اش دور است و شاید بار اولش است که خانه اش را ترک کرده برای همین هم از غذای من به عنوان مادر خوشش می آید اما هیچ وقت تعصب مادرش را به من و تو نمیدهد . گیرم که تو رفتی و آداب و رسوم آنها را یاد گرفتی و مثل آنها شدی با اقوامت چه خواهی کرد ؟ میتوانی روزی به عمو یا دائی یا حتی پدرت بگوئی به خانه ات نیایند چون همسر و پدر و مادرش خجالت می کشند شما را به فامیلشان معرفی کنند ؟ وقتی دهاتی بودنت مورد آزار روحی ات بشود آنوقت پشیمان خواهی شد . چند روزی تحمل دلتنگی بهتر از بدیختی همیشگی است . اگر واقعا حرفهای مرا فهمیدی دیگر برای آب آوردن سر چشمه نرو . برادرت را می فرستم . روز بعد مادرم منتظر بود تا کوزه را بردارم و به چشمه بروم اما من به سراغ کوزه نرفتم و تصمیم گرفتم این سودای باطل را فراموش کنم . چند ماه بعد شوهرم دادند و آقا سپاهی را هم دعوت کردند اما او نیامد و بیماری را بهانه قرار داد . از آقا سپاهی برای من فقط این ترانه به یادگار مونده توی ضبط صوتش بود اولها با سوز دل می خواندم . اما حالا برای من فقط یک ترانه است بعضی وقتها هم بایاتی هایش را عوض می کنم . از او پرسیدم : حالا در مورد حرفهای مادرت چی فکر می کنی ؟
گفت : فکر می کنم حق با مادرم بود . میدانی من و مشهدی قنبر خیلی به هم می آییم . ما زبان همدیگر را خوب می فهمیم . شوربائی که برایش می پزم و به مزرعه می برم با اشتیاق می خورد . لباسهایش را که وصله می زنم می پسندد . من زن مردی هستم که در نظر مردم اهالی ده آدم مهمی است . مردم روی حرفهای او حساب می کنند .
گفتم حالا که خودت را خوشبخت احساس می کنی به میمنت این خوشبختی همین سئید آوا را برایم بخوان تا بنویسم و او این ترانه را برایم خواند که قسمتهائی از آن را اینجا می نویسم :
...
سئیدآوا جاده سی ( از جاده سعیدآباد )
گلیر یاریمین سه سی ( صدای یارم میاد )
اؤلدوره جه ک منی ( مرا می کشد آخر )
نامرد یارین غصه سی ( غصه یار نامرد )
...
سئیدآوا یولونداسان ( در راه سعیدآبادی )
آی کیمی پاریلداسان ( همانند ماه می درخشی )
یاتدیم یوخومدا گؤردوم ( خوابیدم و به خواب دیدم )
بو گئجه یانیمداسان ( امشب کنار منی )
...
سئیدآوا سرین دیر ( سعید آباد خنک است )
بو گله ن یار منیم دیر ( یاری که می آید مال من است )
آیریلما مندن آی یار ( از من جدا نشو ای یار )
اینان قلبیم سنیندیر ( باور کن که قلبم مال توست )
...
سئیدآوا اوزاقدیر ( راه سعیدآباد دور است )
اوغلان آنام اویاقدیر ( پسر مادرم بیدار است )
سن سیزدؤزه بیلمیره م ( دوری تو را نمی توانم تحمل کنم )
گئتمه قاییت آماندیر ( مبادا بروی برگرد )
جيران
آن قدیمها ده خواهر و برادر بودیم و دورو بر مادرمان می پلکیدیم . آبجی فرزند بزرگتر خانواده بود . او عروس عمویم بود . آبجی من سه تا دختر بچه قد و نیم قد داشت روزی از روزها بیمار شد و روز به روز حالش بدتر شد و به رختخواب افتاد . پسر عمو را سراغ دکتر ندیم فرستادند .او تنها پزشک ماکو بود و ضمن اینکه مردی بداخلاق و رک گو بود ، محبوب خاص و عام بود . دکتر ندیم آمد و آبجی را معاینه کرد وفریاد کشید و گفت : چرا حالا سراغ من آمدید ؟ مگر به شماها هزار بار نگفتم وقتی بیمار می شوید اول وقت بیائید ؟ گفتند که فکر می کردیم سرما خوردگی معمولی است . دکتر ندیم ، کیفش را باز کرد . از آن کیف قهوه ای رنگش همیشه می ترسیدم چون داخلش آمپول بود . چراغ کوچک و قوطی آمپول را از داخلش درآورد ، سپس آب و کبریت خواست . در قوطی استوانه ای شکلش را باز کرد . تکه های جدا شده آمپول داخل قوطی بود . رویش آب ریخت و قوطی فلزی را با پنس گرفته روی آتش گذاشت . پس از چند دقیقه آب جوشید و او با احتیاط تمام تکه ها را به هم وصل کرده و به آبجی آمپول تزریق کرد و پس از پایان کارش در حالی که بساطش را جمع می کرد گفت : این آمپول موقتی بود . از دست من کاری ساخته نیست . بیمار را هر چه سریعتر به تبریز یا ارومیه برسانید . در مقابل التماس پدر و عمویم که خودت کاری کن و نجاتش بده ، مرد فریاد برآورد که اینجا امکان معالجه او نیست . آنچه که گفتم انجام دهید او دارد می میرد . شب هنگام بود و دوبرادر سراسیمه سراغ راننده مینی بوس که ( قاپدی قاشدی ) می گفتیم رفتند . راننده در شهر نبود و تا آمدن او صبح شد و تا بخواهند آماده برای این سفر شوند ظهر فرارسیده بود و وقتی برای آبجی نمانده بود و درحالی که در آغوش پدرم از خانه بیرون می بردند جان داد .
آن زمانها جوانها زیاد نمی مردند و مرگشان نه تنها برای فامیلشان که در نظر همه فاجعه بود . ماکو و دهات نزدیکش همراه با خانواده داغدیده ما خون گریستند . نوحه و بایاتیهای مادرم جگر سنگ را نیز به آتش می کشید .
صغیر خيردا بالالارین قویوب بچه های کوچکت را گذاشته
عزیز بالام نییه گئتدین ؟ فرزند عزیزم چرا رفتی ؟
نه تئز سئوگیلیندن دویدون چه زود از یارت خسته شدی
گلین بالام نییه گئتدین ؟ فرزند نوعروسم چرا رفتی ؟
...
حئییف دئییل او گؤزلرین حیف آن چشمهایت نیست
اوستونه توپراق تؤکوله ؟ که رویش خاک ریخته شود ؟
او گول جمالین یئرینه به جای آن جمال زیبایت
باشیما توپراق تؤکوله کاش بر سر من خاک ریخته شود
...
بالا سنین نه واخدیندیر فرزندم چه وقتی از سن توبود
منی آتیب هارا گئتدین ؟ رهایم کردی و کجا رفتی ؟
آخیر سنه نئیله میشدیم ؟ آخر چه بدی به تو کرده بودم ؟
مندن کوسوب هارا گئتدین ؟ قهر کردی ، کجا رفتی ؟
...
دسمالین آغ ساخلارام دستمالت را سفید نگاه می دارم
یووارام آغ ساخلارام می شویم و سفید نگاه می دارم
بیرداها بیزه گلسن اگر یک بار دیگر به خانه مان بیائی
سنی قوناخ ساخلارام ترا میهمانم می کنم
...
آبجی رفت و بچه های قد و نیم قدش ماندند . خانه مان نزدیک بود و آنها هر روز پیش ما بودند و عصرها برای خواب به خانه خودشان می رفتند . هر شب پس از رفتن آنها مادرم خون می گریست . در این میان من با بچه ها انس گرفتم مرا از همه بشتر دوست داشتند . با آنها بازی می کردم و سرگرمشان می کردم . به همدیگر عادت کرده بودیم . اگر این دور و زمانها بود می گفتند که سن و سالم به آنها نزدیک و همبازی آنها هستم . اما عمو و ریش سفیدان فکری دیگر داشتند . آنها مرا به جانشینی آبجی جوانمرگم انتخاب کرده بودند . پدرم سخت مخالف این موضوع بود و فکر می کرد در مرگ دخترش عمو مقصر است . او می بایست قبل از وخیم شدن حال عروسش دکتر ندیم را خبر می کرد و عمو قسم می خورد که تقصیری ندارد . سرانجام بزرگان بر پدر پیروز شدند و من عروس دوم عمو شدم . از این عروس بودن به اندازه پیراهن گلدار پولک و زر دوزی شده و سرخاب و سفیداب اطلاع داشتم و پسر عموئی که همیشه مهربان بود و فاصله سنی اش با من زیاد بود . وقتی گفتند که عروس عمو می شوی خوشحال شدم . در خانه عمو زندگی خواهم کرد و همیشه پیش بچه ها خواهم ماند و دیگر مادرم گریه نخواهد کرد .
پس از گذشتن چند روزی عمه ها و خاله ها و دختر عموهایم به خانه مان آمدند و گفتند جیران جان حالا وقتش رسیده که به خانه خودت بروی . مادرم داشت گریه می کرد و آنها دلداریش می دادند بعد از چند دقیقه ای سر و کله شاباجی بند انداز پیدا شد . او هر ماه یکبار به خانه ما می آمد و مادرم همسایه ها را خبر می کرد همه دور هم جمع می شدند و شاباجی ابروهایشان را برمی داشت . مادرم توی نعلبکی یک کمی رنگ که به آن ( قاش ) می گفتند می ریخت و با آب قاطی می کرد هر زنی پس از بند انداختن از آن قاش بر ابروهایش می مالید وقتی همه تمام می شدند و رنگ خوب می گرفت ابروهایشان را می شستند و رنگ خوش قاش نمایان می شد . شاباجی را به خاطر آوردن شادی و محبت و صمیمیت بین زنان خیلی دوست داشتم . آن روز هم با دیدنش خوشحال شدم و فکر کردم که مادرم هم خوشحال می شود وازشدت غم و رنجش می کاهد ، اما مادرم با دیدنش دوباره شیون کرد . گوئی که آبجی تازه مرده است و بدنبالش زنان به نوحه خوانی پرداختند و بایاتیهای جگر سوز مادرم دوباره شروع شد .
...
بالامی آلدین فلک فرزندم را از من گرفتی فلک
باغریمی یاخدین فلک جگرم را سوزاندی فلک
بیرده نه ایستییرسن ؟ دیگر چه می خواهی
دای ندی دردین فلک ؟ دیگر دردت چیست فلک ؟
...
آغلا گؤزلریم آغلا گریه کن چشمم گریه کن
یاش آغلاما قان آغلا اشک نریز خون گریه کن
همی اؤله ن بالاما هم به فرزند مرده ام
همی قالانا آغلا هم به فرزند مانده ام گریه کن
...
عزیزییه م گولمه نه م عزیزم نمی خندم
قان آغلارام گولمه نه م گریه می کنم نمی خندم
بوردا تویدو ، یا یاسدی اینجا عروسی است یا عزا
فرقی یوخدور گولمه نه م برایم فرقی نمی کند نمی خندم
...
باز این بار شاباجی فریاد برآرودو گفت : اینجا چه خبر است آمده ام عروس بزک کنم . کمی آرام باشید . بگذارید این بچه با یمن خوش برود سر زندگیش . اؤله نده ن کی اؤلونمز (با مرده که نمی شود مرد .) مادرم گفت : کدام یمن ؟ من اؤلموشم قویلویانیم یوخدور ( من مرده ام کسی نیست دفنم کند. )
شاباجی همانطور که روی تشک میهمان نشسته و بر متکا تکیه داده بود رو به من کرد و گفت : جیران بالا پاشو برایم متکا بیاور . برایش متکا آوردم و جلوی پایش گذاشت و از من خواست دراز بکشم و سرم را روی متکا بگذارم و آنگاه از داخل کیف پارچه ای اش چاقوی کوچ کارش را که دور دسته اش پارچه نازکی کشیده بود در آورد و یک سر نخ بند اندازیش را به گردنش و سر دیگر را به انگشتانش پیچید و به جان صورتم افتاد و شروع به کندن موهای صورتم کرد . چه دردی داشت . اما ماها خجالت می کشیدیم پیش بزرگترها اظهار درد کنیم . از شدت درد اشک از چشمانم سرازیر می شد و او اعتراض می کرد که خودت را چند لحظه نگهدار . فکر می کنی خانه شوهر رفتن به این آسانیست . گفتم : خیلی درد دارد . خندید و گفت : خانه شوهر دردهای بیشتر از این دارد . می خواست ادامه بدهد که مادرم سخنش را برید و گفت : روی بچه را باز نکن و او که به من نزدیک بود صدای آهسته و تاسف بارش را می شنیدم که می گفت : خودتان می دانید که بچه است و با دست خودتان به آتشش می کشید .
بعد از تمام شدن کار شاباجی ، لباسی ساده ولی تازه به من پوشاندند و همراه خاله ها و عمه ها و دختر عمو ها راهی خانه بختم کردند . بدرقه راه من گریه های جگر خراش مادرم و رنگ پریده پدرم که به دیوار تکیه داده بود که به زمین نخورد ، بود .
عمو و زن عمویم از من استقبال گرمی کردند عمویم از اینکه به جمعشان پیوسته ام خوشحال بود . اما چشمان هردوشان قرمز بود گوئی قبل از رسیدن ما شیون کرده بودند و حالا نوبت خوش آمد گوئی بود . بعد از شام عمو به اتاق خودش رفت و شاباجی مرا به اتاق حجله برد . راستش حرفهائی سربسته می گفت من خوب توجه نمی کردم و چیز زیادی نفهمیدم . فکرم پیش اتاق پسرعمو بود که از امشب باید اینجا می خوابیدم و تعجبم از اینکه من خودم می توانستم رختخوابها را بیاندازم . هنوز وقت خواب نشده این رختخواب وسط اتاق چرا پهن است . بی انصافها چیزی هم نگفتند . این شاباجی بی تربیت هم که چرت و پرت می گوید .
خلاصه شاباجی رفت و پسرعمو آمد این خیلی خوب بود اما من ترجیح می دادم پیش بچه ها بخوابم . پیش پسر عمو خجالت می کشیدم دراز بکشم . پس از گذشتن دقایقی دیدم که پسرعمو بی تربیتی می کند . لحظه ها که می گذشت بیشتر عصبانی می شدم .بی ادبی هم حدی دارد ، یعنی چه ؟ یک دفعه سراسیمه از جایم بلند شده و از اتاق بیرون پریدم وبا جیغ و داد عمویم را صدا کردم . بیچاره سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید : جیران جان چی شده . در حالی که رنگم پریده بود گفتم : پسرعمو بی تربیت شده ، کارهای بد بد می کند . هم صدای خنده زنان را شنیدم و هم لبخند عمو را که با صدای بلند به پسر عمو می گفت : پسر دخترعمویت را اذیت نکن . بیچاره پسرعمو چقدر خجالت کشید و چند روزی به چشم عمو دیده نشد . اما من دست بردار نبودم و در حالی که دست عمو را به سختی گرفته بودم گفتم : پیش شما می خوابم . تا عمو بخواهد جوابم را بدهد ، زن عمو دستم را گرفت و گفت باشه بیا جاتو کنار خودم می اندازم . اگر پسرعموت هم بخواد اذیتت بکنه گوششو می کشم . او در حالی که رختخوابم را آماده می کرد به عمویم غر میزد که من گقتم این بچه است چه وقت شوهر کردنش است . حداقل بگذارید دست راست و چپش را بفهمد بعد . حرفم را گوش نکردی این بچه هم قد نوه های ماست . آخه خدا رو خوش میاد .
با گذشت زمان و با راهنمائیهای خاله ها فهمیدم که این پسرعمو ، شوهر آبجی من که خیلی همدیگر را دوست می داشتند ، همسر من است و من جای خواهرم را گرفته ام . تازه فهمیده بودم که به خانه عمو آمدن و عروس عمو شدن و زن پسرعمو شدن و بدتر از همه جای خواهرجوانمرگ را گرفتن کار آسانی نیست . شوهرم را به عنوان پسرعمو و شوهرخواهرم دوست داشتم و برقراری روابط زناشوئی برایم بسیار مشکل بود .
برای بچه های خواهرم دوست و خاله و مادر مهربانی شدم و خودم چهار بچه به دنیا آوردم که بزرگترش دخترم بتول و بقیه پسر بودند . حالا هفت بچه داشتم که همه زندگیم را فدای آنها کرده بودم . با اینکه آنها بچه های آبجی جوانمرگ من و جگرگوشه هایم بودند اما باز از طعنه ها و زخم زبانها در امان نبودم سه دختر خواهرم را با ناز بزرگ کردم ، سه پسر خودم عزیز و دردانه پسرعمو و عمویم بودند و در این میان از بتول غفلت کردم . او را فراموش کرده بودم . حتی اسمش را نیز به زبان نمی آوردم که خواهرزاده هایم فکر نکنند او را بیشتر از آنها دوست دارم . بتولم را در گوشه ای از زندگیم جاگذاشته بودم و به قول خودش رهایش کرده بودم . هیچ کدام نمی دانستیم در دل او چه غوغائیست .
در حالی که داخل کیف مدرسه شش بچه خوردنی می گذاشتم بتولم بی صدا و بدون هیچ گونه اعتراضی نان و پنیر خود را برمیداشت و توی کیفش می گذاشت بعضی وقتها از او می پرسیدم صبحانه ات را گذاشتی ؟ و او زمزمه می کرد : به تو چه ؟ و من متاسفانه برای تنبیه هم که شده این حاضرجوابیش را نمی شنیدم . روزی در مورد روز مادر می خواست انشا بنویسد . خواهر بزرگش نگاهی به دفترش انداخت و با خنده گفت : بتول تو که چیزی ننوشته ای نکنه بلد نیستی انشای به این آسانی را بنویسی ؟ گفت : بلدم ، خیلی حرفها برای نوشتن دارم .دارم می نویسم و روزی تمامش خواهم کرد . روزی که برای عروسی برادرکوچکم آماده می شدیم از من کفش سفید خواست . گفتم : دختر جان پول که چاپ نمی کنیم . حرفم را ناتمام گذاشت و گقت : اگر پول چاپ نمی کنی چرا زائیدی ؟ و من حتی دلداریش ندادم . جمله ای برای به دست آوردن دلش نگفتم . فکر می کردم او موقعیت مرا درک می کند . باور نمی کردم فرزند خودم آنکه خودم زائیدمش روزی از من چنین دلگیر و بیزار باشد . سه دختر خواهرم را سر وسامان دادم و به خانه بخت فرستادم تازه وقت پیدا کرده بودم به دختر خودم برسم که روزی به خانه آمد و گفت که با مردی آشنا و دوست شده است و می خواهد با او ازدواج کند . با تحقیقی که کردیم فهمیدیم که این جوان مناسب ما نیست . با هم به اندازه زمین تا آسمان فاصله داریم . گفتم : چنین اجازه ای به تو نمی دهم . جواب داد : اگر میخواهی امر کنی ، برو سراغ بچه آبجی هات . گفتم تو هم جگر گوشه منی ، رنج تو را نمی خواهم . جواب داد : سنین آندینا اینانیم ، یا تویوغون له له یینه ( قسم ترا باور کنم یا دم خروسو ) این حرفها را بچه آبجی هات باور می کنند . گفتم : نمی توانم درد کشیدن تو را ببینم . گفت : مگر تا به حال جسم درد کشیده ام را دیدی تا روح درد کشیده ام را هم ببینی ؟
او تصمیم اشتباه خودش را گرفته بود . تهدید و نصیحت و سرزنش تاثیری نداشت . می گفت : همه ما را کنار هم دیده اند و می دانند نامزدیم . به خیلی ها هم گفته ام ازدواج کرده ایم . اگر با او ازدواج نکنم مردم چه می گویند . تازه هرچقدر هم بد باشد از تو مهربانتر است . گفتم : نه او نمیتواند مهربانتر از من باشد . تو جگر گوشه منی . تو را با تمام وجودم دوست دارم . گوئی سالها برای شنیدن این جمله از دهان من انتظار کشیده بود . با تعجب نگاهم کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با صدائی لرزان گفت : راست می گوئی ؟ این جمله را برای اولین بار از دهان دوست پسرم شنیدم . این جمله از زبان او بیشتر به دلم نشست تا تو . دیر گفتی مادر ، خیلی دیر .
برخلاف خواسته ما با او ازدواج کرد . خود را داخل گردبادی سهمگین انداخت . اجازه ترحم و دلسوزی هم به کسی نداد و گفت : من بیدی نیستم که با هر گردبادی بلرزم . او در مقابل تمامی مشکلات ایستادگی کرد و گلیم خود را از آب بیرون کشید .
او همیشه مرا مسبب همه رنجها و مشکلات خودش می دانست . و دل خوشی از من نداشت .فکر می کرم به خاطر سهل انگاری که در حقش کردم مرا نخواهد بخشید ، فکر می کردم هنوز مرا مسبب بدبختی و رنخ خودش می داند . امسال روزتولد من زنگ زد . این اولین تولدم بود که صدایش را می شنیدم و انتظار داشتم حرفی بزند گله ای بکند . خودم پیش قدم شدم و گفتم : دخترم هر چه می خواهی بگو ، فحشم بده ، ناسزا بگو در مقابل سهل انگاریم هرچی دلت می خواهد بگو . بگو باز هم بگو که مرا نخواهی بخشید . حق هم داری .
و او چه آرام و پر مهر گفت : زنگ زدم تا بر دستانت بوسه زنم . زنگ زدم تا بر دل رنج کشیده ات بوسه زنم . زنگ زدم تا بازوانم را دور گردنت حلقه کنم و بر گونه هایت که رد اشکهای جگرسوزت هنوزباقیست بوسه زنم .